جدول جو
جدول جو

معنی فراغ جستن - جستجوی لغت در جدول جو

فراغ جستن(دَ دَ)
آسودگی یافتن. آسوده شدن:
همی بودیک ماه با درد و داغ
نمی جست یک دم ز انده فراغ.
فردوسی.
، در پی آسایش و فراغ برآمدن. رجوع به فراغ شود
لغت نامه دهخدا
فراغ جستن
آسودگی خواستن، آسوده گشتن آسودگی یافتن آسوده شدن، در پی آسایش و فراغ بر آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کران جستن
تصویر کران جستن
دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو جستن
تصویر فرو جستن
جستن، جهیدن، به پایین جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
بستن، محکم بستن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ کَ / کِ دَ)
استغاثه کردن. دادخواستن. تظلم. دادخواهی. (یادداشت مؤلف) :
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان کرکر (؟)
دقیقی.
از او فریاد جست و عذرها خواست. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فریاد شود
لغت نامه دهخدا
(تَزْ کَ دَ)
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر:
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه:
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی.
فردوسی.
چودانست خاقان که پیوند شاه
ندارد به پیوند او جست راه.
فردوسی.
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی.
ناصرخسرو.
چون راه نجویی سوی آن بار خدایی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش.
ناصرخسرو.
بوصفش نداندزبان راه جست
چو او را نبینی ندانی درست.
(از یوسف و زلیخا).
- امثال:
راه جستن ز تو، هدایت ازو.
، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن:
همی راه جوید بدین پیشگاه
چه فرمان دهد نامور پادشاه.
فردوسی.
شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید بر شهریار.
فردوسی.
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه ؟
اسدی.
بدو گفت روهمچنین راه جوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی.
اسدی.
- راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه.
، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن:
بگفتار دانندگان راه جوی
بگیتی بپوی و بهر کس بگوی.
فردوسی.
بگفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی.
فردوسی.
، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن:
چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه
سرانجام آنرا همی جست راه.
فردوسی.
به پیشم چه آید چه گویی نخست
که باید ز پیکار او راه جست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراز بستن
تصویر فراز بستن
بستن وابستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کران جستن
تصویر کران جستن
گوشه گرفتن دور گزیدن از خلق: (از صحبت خلق امان بجستی از قربت شه کران بجستی) (تحفه العراقین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه جستن
تصویر راه جستن
در صدد پیدا کردن راه بر آمدن، جستجوی راه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای جستن
تصویر رای جستن
مشورت خواستن، طلب اظهار نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
با دقت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو جستن
تصویر فرو جستن
پایین جستن پایین آمدن، جستن جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراز بستن
تصویر فراز بستن
((~. بَ تَ))
بستن
فرهنگ فارسی معین